گریز
زمانش رسیده است
گریز بزنم به دشت های خونریز
از چشمهایت بگریزم
قدم های فرسوده ام را رو به راه کنم
آن قدر وقت بکشم
تا یقین کنی دیوانگی ام را
در لباس بانویی با وقار
یک مالیخولیایی
با نقابی از ستاره و الماس
....
چیزی نمانده است
خواهی گریخت!
91
حس منفی خوبی داره. خونریز دوم بهتره چیز دیگهای باشه یا اصلا صفتی نداشته باشه. اگه من بودم، میگفتم "با نقابی از الماس و ظلمت" تا هم با لباس متناسب باشه و هم با نقاب. "دشتهای خونریز" ترکیب بدیعیه. عصیانی در خودش داشت.
چه اعتراض متین و محکمی ! بی وقفه خونده میشه و نفس گیر هست . اصرارت بر "خون" شعرت رو رنگی کرده . ... سرزنده و باقی باش[گل]
هیچ حسی بهم نداد نه مثبت نه منفی
بدک نبود .
قشنگه . من این گریز را دوست دارم
یه عصیان (همونطور که درخت گفته) در برابر خود، آمیخته به کمی سلحشوری. (تصویر زنی با لباس شب مشکی که روش الماسدوزی شده با شمشیر خونآلودی در دست؛ چیری شبیه میلا یوویچ.)
-من فک می کنم هر طرف که قدم برداریم همون راهه! بنابراین ترکیب رو به راه کردن قدم ها زیاد جفت و جور نیست به نظرم. - این شعر در واقع دیالوگ با کسیه... و اون هم در انتها جواب می ده؟ [گل]
سلام بانو چقدر این بانوی خیالی را دوست دارم ...عاشقشم
تا یقین کنی دیوانگی ام را!
بانوی باوقار، شعرت زیباست، صمیمی و آرام...